داستان کوتاه و آموزنده (فاصله نیکی و بدی)

داستان کوتاه و آموزنده (فاصله نیکی و بدی)
پسر زنی به سفر دوری رفته بود و ماه ها بود که از او خبری نداشت.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد . این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد . هر روز مردی گو‍ژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
«کار پلیدی که بکنید با شما می ماند و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد . »
این ماجرا هر روز ادامه داشت تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد .



او به خود گفت :
او نه تنها تشکر نمی کند بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد . نمی د انم منظورش چیست؟ یک روز که زن از گفته های مرد گو‍ژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود بنابراین نان او را زهر آلود کرد و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت، اما ناگهان به خود گفت : این چه کاری است که میکنم ؟ بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت .

مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت . آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد . وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود او گرسنه ، تشنه و خسته بود در حالی که به مادرش نگاه می کرد ، گفت : مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم خودم را به شما برسانم .

در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم که داشتم از هوش می رفتم . ناگهان رهگذری گو‍ژ پشت را دیدم که به سراغم آمد . او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت : «این تنها چیزی است که من هر روز میخورم امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری » وقتی که مادر این ماجرا را شنید رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود و نان دیگری برای او نپخته بود ، فرزندش نان زهرآلود را می خورد . به این ترتیب بود که آن زن معنای سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت :

هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند

و نیکی هایی که انجام می دهیم به ما باز میگردند

در سوگ امیر مؤمنان (علیه السلام)


مبادا لیله القدرت سرآید
گنه بر ناله ام افـزون تر آید
مبادا مـــاه تـــو پـایـان پـذیرد
ولی این بنده ات سامان نگیرد


در خانه مولا نیست، یك خاطر شاد امشب
آن قامت همچون سرو، از پاى فتاد امشب

بر فرق سر عالم، خاك غم و ماتم ریخت
از ضربت‏شمشیر فرزند مراد امشب

در كوفه زخم آلود، هر جا كه یتیمى بود
بارى ز غم و حسرت، بر دوش نهاد امشب

دلها همه محزون است، هر دیده پر از خون است
این محنت عظمى را بر كوفه كه داد امشب؟

محراب على از خون، رنگین شده، واویلا
در سوگ على چشمى، بى اشك مباد امشب

جواد محدثى  

اشعار امام زمان(عج)


جانم هوای وصل تو کرده شتاب کن

این شیشه را بگیر و پر از عطر ناب کن

من آن گُلم که زینت باغت نبوده ام

پس یک قدم بیا و مرا هم گلاب کن

هر شاخه گل نکرد، علفِ باغ می شود

گل کن به روی شاخه عمرم شتاب کن

من یک دعای بی نفس و بی اراده ام

ای آسمان  دعای مرا مستجاب کن

هر جا که پل زدم که به راه خطا روم

سد طریق کن، پل من را خراب کن

نان از تنور این دل تاریک می خورم

یک شب تنور سرد مرا آفتاب کن

من که حساب نوکری ام را نکرده ام

فردا برای من تو حساب و کتاب کن

یک شب مرا به چشم حسینت نگاه کن

یعنی مرا به کرب و بلا انتخاب کن



آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران

آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!

قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید، داستان

من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!

آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان

-
اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
-
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!

»
یک پای در جهنم و یک پای در بهشت«
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!

آقا اجازه!

باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...

 

*********



 

کاش در این رمضان لایق دیدار شویم

سحرى با نظر لطف تو بیدار شویم

کاش منت گذارى به سرم مهدى جان

تا که همسفره تو لحظه افطار شویم

 

************

 

رمضان آمد و آهسته صدا کرد مرا
مستعد سفر شهر خدا کرد مرا

از گلستان کرم طرفه نسیمى بوزید
که سراپاى پر از عطر و صفا کرد مرا

نازم آن دوست که با لطف سلیمانى خویش
پله از سلسله دیو دعا کرد مرا

فیض روح‌القدسم کرد رها از ظلمات
همرهى تا به لب آب بقا کرد مرا

من نبودم بجز از جاهل گم کرده رهى
لایق مکتب فخر النجبا کرد مرا

در شگفتم ز کرامات و خطاپوشى او
من خطا کردم و او مهر و وفا کرد مرا

دست از دامن این پیک مبارک نکشم
که به مهمانى آن دوست ندا کرد مرا

زین دعاهاست که با این همه بى‌برگى و ضعف
در گلستان ادب نغمه سرا کرد مرا

هر سر مویم اگر شکر کند تا به ابد
کم بود زین همه فیضى که عطا کرد مرا



یا صاحب الزمان ادرکنی
تا کی دل من چشم به در داشته باشد ؟
ای کاش کسی از تو خبر داشته باشد
آن باد که آغشته به بوی نفس توست
از کوچه ما کاش گذر داشته باشد ...
اللهم عجل لولیک الفرج

ياصاحب الزمان (عج)


 

به شوق صبح و سحر، شام تار هم خوب است

برای گریه شدن آبشار هم خوب است

 

تمام هفته خطا و غروب جمعه دعا

کمی خجالت از این انتظار هم خوب است

 

اگر چه لایق وصل تو نیستیم آقا

ولی کشیدن ناز نگار هم خوب است

 

گمان کنم که نمی بینمت، بگو غلط است

امید دادن این بی قرار هم خوب است

 

کسی به فکر شما نیست، همه خوبند

ملال نیست دگر، کار و بار هم خوب است

 

مرا ببند که من جای دیگری نروم

برای عبد فراری حصار هم خوب است

 

هوای شهر بد و گریه سخت و حال بد است

کمی هوا وسط این غبار هم خوب است

 

اگر نشد برسم من به پابوسی تو

برای این دل من وصف یار هم خوب است

 

برای اینکه به دست آورم دلت را من

قسم به فاطمه داغدار هم خوب است

 

مرا ببخش به دردت نخورد نوکریم

که بخشش دل این شرمسار هم خوب است

 

اگر که پای رکابت نشد شهید شوم

برای کشتن ما زلف یار هم خوب است

 

اگر اجل به وصالت مرا مجال نداد

امید آمدنت بر مزار هم خوب است

منبع:http://siyosevominbahar.blogfa.com/

هدیه ای برای نجار بازنشسته

هدیه ای برای نجار بازنشسته

نجار پیری بود، می خواست بازنشسته شود. او به کارفرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنارهمسر وخانواده اش اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیر خواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نامرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت :" این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو".

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه  ای برای خودش می سازد، حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد...

داستان بیسکویت


داستان بیسکویت

 

جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود ، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی بخرد. او یک بسته بیسکویت نیز خرید. بر روی یک صندلی دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

در کنار او یک بسته بیسکویت بود و در کنارش مردی نشسته بود که روزنامه می خواند. وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت ، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت. پیش خود فکر کرد: بهتر است ناراحت نشوم ، شاید اشتباه کرده باشد. ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی داشت ، آن مرد هم همین کار را می کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی خواست واکنش نشان دهد. وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود ، پیش خود فکر کرد: حالا ببینم این مرد بی ادب چه کار خواهد کرد؟ مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد. این دیگه خیلی پررویی می خواست! او حسابی عصبانی شده بود. در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. جوان کتابش را بست ، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل بیسکویت روی صندلی اش نشست ، دستش را داخل کیفش کرد تا عینکش را داخل کیفش قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکویتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده! خیلی شرمنده شد. از خودش بدش آمد. یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل کیفش گذاشته بود. آن مرد بیسکویتهایش را با او تقسیم کرده بود ، بدون آنکه عصبانی و برآشفته شده باشد.

منبع:http://yekpand.persianblog.ir


شعري از سهراب سپهري به مناسبت شروع زمستان


پشت كاجستان، برف.
برف، یك دسته كلاغ.
جاده یعنی غربت.
باد، آواز، مسافر، و كمی میل به خواب.
شاخ پیچك و رسیدن، و حیاط.

من، و دلتنگ، و این شیشه خیس.
می نویسم، و فضا.
می نویسم، و دو دیوار، و چندین گنجشك.

یك نفر دلتنگ است.
یك نفر می بافد.
یك نفر می شمرد.
یك نفر می خواند.

زندگی یعنی: یك سار پرید.
از چه دلتنگ شدی؟
دلخوشی ها كم نیست: مثلا این خورشید،
كودك پس فردا،
كفتر آن هفته.

یك نفر دیشب مرد
و هنوز، نان گندم خوب است.
و هنوز، آب می ریزد پایین ، اسب ها می نوشند.

قطره ها در جریان،
برف بر دوش سكوت
و زمان روی ستون فقرات گل یاس
 

نکته ..............


در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرد ،

آبی آسمان که می بینم و میدانم نیست

و

خدایی که نمی بینم و میدانم که هست...


( دکتر علی شریعتی )

زیرباران


زیر باران بیا قدم بزنیم حرف نشنیده ای به هم بزنیم

 

نو بگوییم و نو بیندیشیم عادت کهنه را به هم بزنیم

 

و زباران کمی بیاموزیم که بباریم و حرف کم بزنیم

 

کم بباریم اگر،ولی همه جا عالمی را به چهره نم بزنیم

 

چتر را تا کنیم و خیس شویم لحظه ای پشت پا به غم بزنیم

 

سخن از عشق خودبخود زیباست سخن عاشقانه ای به هم بزنیم

 

قلم زندگی به دست دل است زندگی را بیا رقم بزنیم

 

سالکم قطره ها در انتظار تواند زیر باران بیا قدم بزنیم

مجتبی کاشانی

زندگی رسم خوشایندی است

              زندگی رسم خوشایندی است از سهراب سپهری


زندگی رسم خوشایندی است .

زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ,

پرشی دارد اندازه ی عشق.

زندگی چیزی نیست که لب طاقچه ی عادت از یاد من و تو برود.

زندگی جذبه ی دستی است که می چیند.

زندگی نوبر انجیر سیاه, در دهان تابستان است.

زندگی بُعد درخت است به چشم حشره.

زندگی تجربه ی شب پره در تاریکی است.

زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد.

زندگی سوت قطاری است که در خواب پلی می پیچد.

زندگی دیدن یک باغچه از شیشه ی مسدود هواپیماست.

خبر رفتن موشک به فضا,

لمس تنهایی ماه,

فکر بوییدن گل در کره ای دیگر.

زندگی شستن یک بشقاب است.

زندگی یافتن سکه ی دهشاهی در جوی خیابان است.

زندگی "مجذور" آینه است.

زندگی؛ گل "به توان" ابدیت,

زندگی؛ "ضرب" زمین در ضربان دل ما,

زندگی؛ "هندسه"ی ساده و یکسان نفسهاست.

ای محتشم! چرا برای فرزندم شعر نگفتی...؟!


ای محتشم! چرا برای فرزندم شعر نگفتی...؟!

مرحوم حاج ملاعلی آقا واعظ تبریزی در شرح حال «محتشم» و قصه ی سرودن ترکیب بند مشهورش، چنین نوشته است:(1)

گویند، چون پسر مولانا محتشم درگذشت، مرثیه ای به جهت او گفت. شبی اسد الله الغالب [علی (ع)] را در خواب دید. فرمود: «ای محتشم! از برای فرزند خود مرثیه گفتی، چرا برای قرة العین من نگفتی؟!» صبح بیدار شده، در اندیشه این خواب بود، که شبی دیگر بار، در خواب دید که فرمود: «مرثیه به جهت فرزندم حسین بگو!» عرض کرد که فدایت شوم! چه بگویم؟! فرمودند که بگو:

«باز این چه شورش است که در خلق عالم است»

بیدار شد مصرع دیگر در خاطرش بود همان ساعت به یُمن توجّه شاه اولیا [علی (ع)] شروع کرد، تا به این مصراع رسید:

«هست از ملال گر چه بری ذات ذوالجلال...»

مصرع دیگر به خاطرش نمی رسید... چند روز بر این بگذشت، شبی جناب قائم (ع) را در خواب دید که فرمودند:

«او در دل است و هیچ ولی نیست بی ملال!»

غرض این که شبهه ای در این نیست که مرثیه ی آن مرحوم، قبول جناب حضرت رسول مختار است، لهذا این قبولیّت را به هم رسانیده است و الّا بهتر از این شعر می توان گفت...

چو این آسان گرفتم، می شود ربط سخن حاصل

قبول خاطر دل ها خداداد است، می دانم!

پس از محتشم کاشانی، بسیاری از شاعران آل الله به اقتفای او در قالب ترکیب بند، آثار درخشانی در سوگ و عزای اهل بیت، بویژه حضرت ابی عبداللّه الحسین سروده اند

منبع:http://www.hawzah.net/fa/magart.html

اشعار محتشم کاشانی در سوگ عاشورا


اشعار محتشم کاشانی در سوگ عاشورا

باز این چه شورش است که در خلق عالم است  

                                                    باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین                           

                                                          بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است

این صبح تیره باز دمید از کجا کزو

کار جهان و خلق جهان جمله در هم است

گویا طلوع میکند از مغرب آفتاب

کآشوب در تمامی ذرات عالم است

گر خوانمش قیامت دنیا بعید نیست

این رستخیز عام که نامش محرم است

در بارگاه قدس که جای ملال نیست

سرهای قدسیان همه بر زانوی غم است

جن و ملک بر آدمیان نوحه می کنند

گویا عزای اشرف اولاد آدم است

خورشید آسمان و زمین نور مشرقین

پرورده ی کنار رسول خدا حسین

من معلم هستم  

من معلم هستم  

حرفه ام هست رسالات نبی

شغل من پرورش گل باشد       گل و ریحان ُغنچه های کوچک

مریم و نرگس و شب بو           یاس و شبنم ُُرزخوشبو

همه شاگردانم گل هستند      نوگلانم همه سوگل هستند

من معلم هستم....و   به خود می بالم

چون که روشنگر راهی باشم....که بود راهنمای گلها

چون که شمعم به رهی طولانی.....از برای آنها

من به خود می بالم و بود زمزمه ام در همه حال:

تا کنون چند نفر را بده ام راهنما؟

یا که اصلاُ هنرم چیست؟چه توانم کردن تا که بهتر باشم ؟

یا چه باید بکنم در ره علم و هنر؟

یا که من در ره انجام هدف ُاز برای باغبانی کردن :

با چه تدبیر توانم گل رز را بهتر از قبل شکوفا کردن ؟

با چه ترفند و هنر می توانم به شفایق ذوق و انگیزه دهم؟

من به یاس و نرگس چه بگویم که توانمند شوند در هنرمندی و علم آموزی؟

راز خوشبختی را با کدامین واژه به همه گلهایم خوب تفهیم کنم ؟

من دعایم این است بر سر سجاده :

مهربانا:ما را از برای باغی که امانت باشد نزدمان هر ساله

رهنما باش خودت      بینشی ده سرشار

دانشی ده بسیار      هنری افزون تر

صبر ایوب نبی          تو به ما هدیه نما

قلبمان کن پرنور      سینه هامان پرشور

دیده ای بینا ده       تو به ما ای دادار

تا که در حفظ امانت هامان

شاد و پیروز شویم

در ره پرورش گلهامان

باغبانی باشیم     پرتلاش و پرشور       سخت کوش و مسرور      با صفا و پر شور

ای خدا گلهامان      همه محتاج تواند       همه را با لطفت    در پناه مهرت    سبز و پیروز بدار

منبع:http://yaremehraban11.blogfa.com/post

فعل مجهول ... سیمین بهبهانی

فعل مجهول ... سیمین بهبهانی



بچه ها سلام ... صبحتان به خیر
درس امروز ما فعل مجهول است
فعل مجهول چیست می دانید؟
نسبت فعل ما به مفعول است

در دهانم زبان چو آویزی
در تهیگاه زنگ می لرزید
صوت ناسازم آنچنان که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی داد آن سخن دادم
حق گفتار را ادا کردم
تا ز اعجاز خود شوم آگاه
ژاله را زآن میان صدا کردم


ژاله! از درس من چه فهمیدی؟
پاسخ من سکوت بود و سکوت
د ... جوابم بده کجا بودی؟
رفته بودی به عالم هپروت؟

خنده دختران و غرش من
ریخت بر فرق ژاله چون باران
لیک او بود غرق حیرت خویش
غافل از اوستاد و از یاران

خشمگین،انتقامجو،گفتم
بچه ها! گوش ژاله سنگین است
دختری طعنه زد که:نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است

 


باز هم خنده ها و همهمه ها
تند و پیگیر می رسید به گوش
زیر آتشفشان دیده من
ژاله آرام بود و سرد و خموش


رفته تا عمق چشم حیرانم
آن دو میخ نگاه خیره  او
موج زن در دو چشم بی گنهش
رازی از روزگار تیره  او


آنچه در آن نگاه می خواندم
قصه غصه بود و حرمان بود
ناله ای کرد و در سخن آمد
با صدایی که سخت لرزان بود


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که دلم را ز درد پر خون کرد
خواهرم را به مشت و سیلی کوفت
مادرم را ز خانه بیرون کرد


شب دوش از گرسنگی تا صبح
خواهر شیرخوار من نالید
سوخت از تب برادر من
تا سحر در کنار من نالید

 

از غم آن دو تن ، دو دیده من
این یکی اشک بود و آن خون بود
مادرم را دگر نمی دانم
که کجا رفت و حال او چون بود


گفت و نالید و آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود و ناله او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره همچو برگ لاله او


ناله من به ناله اش آمیخت
که غلط بود آنچه من گفتم
درس امروز، قصّه غم توست
تو بگو ، من چرا سخن گفتم؟


"فعل مجهول" فعل آن پدریست
که تو را بی گناه می سوزد
آن حریق هوس بود که در او
مادری بی پناه می سوزد؟

منبع:http://bbarg.persianblog.ir/post/141/

معرفی کتاب

     

از 20 تا 26 ابان هفته ی کتاب نامگذاری شده است.

بنابراین برای شما خانواده های عزیز کتابی را معرفی میکنم.

باخواندن کتاب وهدیه دادن آن به دیگران فرهنگ کتابخوانی را ماندگار کنیم.

نام کتاب : جدیدترین سخنان و پند های بزرگان برای خانواده

مترجم : ازاده متقی

انتشارات : بوستان


یک خط در میان...زنده یاد قیصر امین پور

در کتاب چار فصل زندگی 

صفحه‌ها پشت سرهم می‌روند 

هر یک از این صفحه‌ها یک لحظه‌اند 

لحظه‌ها با شادی و غم می‌روند 

 

آفتاب و ماه یک خط در میان 

گاه پیدا٬ گاه پنهان می‌شوند 

شادی و غم نیز هر یک لحظه‌ای  

بر سر این سفره مهمان می‌شوند 

 

گاه٬ اوج خنده‌ی ما گریه است 

گاه٬ اوج گریه‌ی ما خنده است 

گریه دل را آبیاری می‌کند 

خنده یعنی این که دل‌ها زنده است 

 

زندگی ترکیب شادی با غم است 

دوست می‌دارم من این پیوند را 

گرچه می‌گویند شادی بهتر است 

دوست دارم گریه با لبخند را


زنده یاد قیصر امین پور

شعر آب را گل نکنیم



نام شعر : آب را گل نکنیم ...

نام شاعر : شادروان سهراب سپهری

 

آب را گل نکنیم
در فرودست انگار کفتری می خورد آب
یا که در بیشه ای دور سیره ای پر می شوید
یا در آبادی کوزه ای پر می گردد
آب را گل نکنیم
شاید این آب روان می رود پای سپیداری تا فروشوید اندوه دلی
دست درویشی شاید نان خشکیده فرو برده در آب
زن زیبایی آمده لب رود
آب را گل نکنیم
روی زیبا دوبرابر شده است
چه گوارا این آب
چه زلال این رود
مردم بالا دست چه صفایی دارند
 چشمه هاشان جوشان گاوهاشان شیرافشان باد
من ندیدم دهشان
بی گمان پای چپرهاشان جا پای خداست
 ماهتاب آنجا می کند روشن پهنای کلام
بی گمان در ده بالا دست چینه ها کوتاه است
 مردمش می دانند که شقایق چه گلی است
 بی گمان آنجا آبی آبی است
 غنچه ای می شکفد اهل ده باخبرند
چه دهی باید باشد
 کوچه باغش پر موسیقی باد
 مردمان سر رود آب را می فهمند
گل نکردنش ما نیز
 آب را گل نکنیم

 

اموزگار اول

                  

             تقدیم به اموزگاران کلاس اول


                                                            

                               آمــوزگار  اول بـانـی کاخ عـــلـم اســت 

                                آمــوزگار اول دریـای صـبر و حـلم است  

                                اســتـاد درس ایــمــان در کارگاه تـعلیم

                                او چلچراغ عـلم است ، در پایگاه تعلیم

                                ای مـــهــربان مـعلـم درس وفــــا بیاموز

                                مـحتاج مـهر باشد هر لحظه دانش آموز

                                مـــعـمـار خـشت اول باید زجـــان گذارد

                                تا در جــهان فــردا از خـود نــشان گذارد

                                ای نــــوح ، ای معلم ،ای کشتی نجاتم

                                عیسی تویی معلم ، ای مایه ی حیاتم

                                در   کاخ علم و دانش معمار سرنوشتی

                                در  بــوســـتان تعلیم ، زیبا گل بهشتی

شعرزیبای مدرسه عشق


مدرسه عشق

در مجالي که برايم باقيست 
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره اول صبح 
به زباني ساده 
مهر تدريس کنند 
و بگويند خدا 
خالق زيبايي 
و سراينده ي عشق 
آفريننده ماست 
مهربانيست که ما را به نکويي 
دانايي 
زيبايي 
و به خود مي خواند 
جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ
دوزخي دارد – به گمانم -
کوچک و بعيد 
در پي سودايي ست 
که ببخشد ما را 
و بفهماندمان
ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست
در مجالي که برايم باقيست
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم 
که خرد را با عشق 
علم را با احساس 
و رياضي را با شعر 
دين را با عرفان 
همه را با تشويق تدريس کنند 
لاي انگشت کسي 
قلمي نگذارند 
و نخوانند کسي را حيوان 
و نگويند کسي را کودن 
و معلم هر روز 
روح را حاضر و غايب بکند 
و به جز از ايمانش 
هيچ کس چيزي را حفظ نبايد بکند 
مغز ها پر نشود چون انبار 
قلب خالي نشود از احساس 
درس هايي بدهند 
که به جاي مغز ، دل ها را تسخير کند 
از کتاب تاريخ 
جنگ را بردارند 
در کلاس انشا 
هر کسي حرف دلش را بزند 
غير ممکن را از خاطره ها محو کنند 
تا ، کسي بعد از اين 
باز همواره نگويد:"هرگز"
و به آساني هم رنگ جماعت نشود 
زنگ نقاشي تکرار شود 
رنگ را در پاييز تعليم دهند 
قطره را در باران
موج را در ساحل 
زندگي را در رفتن و برگشتن از قله کوه 
و عبادت را در خلقت خلق 
کار را در کندو 
و طبيعت را در جنگل و دشت 
مشق شب اين باشد 
که شبي چندين بار 
همه تکرار کنيم :
عدل
آزادي
قانون
شادي
امتحاني بشود 
که بسنجد ما را 
تا بفهمند چقدر 
عاشق و آگه و آدم شده ايم 
در مجالي که برايم باقيست 
باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن آخر وقت 
به زباني ساده 
شعر تدريس کنند 
و بگويند که تا فردا صبح 
خالق عشق نگهدار شما
شادروان مجتبي کاشاني